خلاصه داستان:
عصر یک روز زیبای بهاری بود. خانه مادر بزرگ روی تخت چوبی,گلیمی خوشرنگ و چند بالش زیبا زیر سایه درختان تازه جوانه زده کنار حوض پر از آب زلال و ماهیان قرمز رنگ نشسته بودم ومشغول تمرین درسهایم بودم که صدای شالاپ شالاپ آب حوض توجهم را جلب کرد .به طرف صدا برگشتم...
Comments